هربار که «ش» درس نمی‌خوند یا تکالیفش رو انجام نمی‌داد، خانم «ن» کلی سرزنشش می‌کرد و ازش توضیح می‌خواست.

ش فقط می‌گفت که وقت نشد و توضیح بیشتری نمی‌داد. ولی معلم ول کن نبود و ادامه می‌داد.« چرا وقت نشد؟ مگه رفت بودی سرکار؟ مگه خونه داری می‌کنی؟ مگه بچه داری می‌کنی؟ یکی به سن تو چه کاری داره غیر درس خوندن؟!.»

ش هیچی نمی‌گفت و سرش رو می‌نداخت پایین.

معلم فکر می‌کرد تنها فرق ش با ما اینه که اون یه پناهنده افغانه؛ ولی ش مثل بقیه دانش‌آموزای مدرسه ابتدایی نبود.

اون کار می‌کرد؛ از ظهر تا غروب می‌رفت پی نظافت خونه مردم.

روزایی که کار نمی‌کرد می‌موند خونه و از خواهر و برادر کوچیک‌ترش مراقبت می‌کرد.

باید برای داداشاش و خواهراش غذا می‌پخت؛ باید برای باباش چایی می‌ذاشت و مامانش وقتی از سر کار می‌اومد ازش گزارش اون روز رو در مورد کارای خونه می‌خواست.

هربار هم که می‌اومد مدرسه یه جاش کبود بود.

خیلی وقته که باهاش حرف نزدم.نمی‌دونم؛ الان به نظر شاد میاد!

اون خیلی قویه.


طبق معمول روی تخت لم دادم و از شارژر آویزون شدم. تخمه می‌شکنم و از سرما می‌لرزم.

 

چند سال شده؟ یازده؟ نه، کمتره. بیشتر از ده ساله که توی این اتاقم.

نسبت به قبل این اتاق رو بیشتر دوست دارم. اینجا حریم منه؛ برای منه!

 

امشب بعد مدت‌ها، اتاق رو دقیق نگاه می‌کنم.

یه قسمت از پرده لای پنجره گیر کرده؛ می‌خواستم صندلی بیارم و درستش کنم اما مدام یادم می‌ره. لعنت به قدی که زیر ۱۸۰ باشه!

دیوار رو به روم پر از کاغذای رنگیه. قبلا روشون شعر و قسمتایی از آهنگ‌ها رو نوشتم. الان جای چندتاشون خالیه. یه سریاشون رو برداشتم.

یه جعبه که پر از کاغذه و اطرافش هم کلی کاغذ ریخته.چند وقته می‌خوام کاغذاش رو مرتب کنم؟ یادم نمیاد!

یه کیف سیاه خاک گرفته.دف نازنینم! با چه ذوقی گرفتمش. نمی‌دونم؛ شاید بهتر بود پیش یکی دیگه می‌رفتم. هنوز هم دوست دارم بزنم ولی چیز زیادی یادم نیست و برای راه افتادن دستام هم باید دوباره کلی تمرین کنم. البته چند وقتیم هست دستام خیلی یاری نمی‌کنه. من پیر بشم چی می‌شم؟!

میز کوچیک قشنگم. چقدر پشتش خاطره نوشتم، داستان نوشتم، درس خوندم، فیلم دیدم، نقاشی کشیدم، خندیدم، گریه کردم.اونم مثل منه؛ شلوغی رو دوست داره و از نظم بیزاره!

کتاب‌ها، گل‌ها، نقاشی‌ها، عکس‌ها، نوارکاست‌ها، سی‌دی‌ها و. 

همه‌شون روح دارن، انرژی دارن، دل دارن. من اینا رو احساس می‌کنم.

دوستشون دارم؛ خیلی زیاد! 


«باید تیر دیگری برداشت باید با گلوله در آمد این که اینک قطره قطره قطره جاری است بر بام‌های ناشناس، در معابر بی‌نام این خون متلاشی و جوان رفقاست ای گرم‌ترین آفتاب! بر شانه‌هامان بتاب ای صمیمی‌‌ترین آغاز! ای تفنگ، ای یار وفادار! یار باش برویم فتح کنیم فردا را.» _خسرو گلسرخی_ Daddy's going back_1941 لندن
رها جانم! اگر روزی هوس کردی اینجا را ببینی باید بدانی بیشترین حسی که خواهی‌داشت، ترس است. چیز زیادی جز یک زندگی آرام نمی‌خواهی. زندگی آرام چه می‌خواهد؟ ذهن آرام. چگونه ذهنت آرام می‌شود؟ وقتی که بتوانی بر مشکلات که از احتمالاً پایه‌ی بسیاریشان ثروت است پیروز شوی. وقتی که بدانی هرچقدر هم تلاش کنی به لطفِ (!) «بعضی موجودات ناشناخته» همه‌‌اش بر باد می‌رود چه می‌کنی؟ حتماً اعتراض می‌کنی. اما بعدش چه؟ خب.
خیلی جدی نگران «کاهش رشد جمعیت» شده‌اند. خیلی جدی چند سال دیگر‌ نگران پیر بودن آدم‌ها خواهند شد. خیلی جدی قرار است درباره کم شدن جمعیت ابراز نگرانی کنند. خیلی جدی قرار است از انقراض آدم بترسند. مغروریم، نه؟ خیلی جدی فکر می‌کنیم وجودمان مهم است و اگر نباشیم دنیا به آخر می‌رسد. می‌گوییم که اگر جمعیت جوان زیاد باشد به فلان دلیل و خوشبخت خواهیم شد. نه رها جانم! جمعیت بیشتر دوای درد نیست. فقط یک انقراض و پیدایش دوباره‌ می‌تواند کارساز باشد؛ چه برای آدم‌های
«من عاشق‌ نون‌خامه‌ایم. این رو می‌گم چون همه‌ی ما باید به دلیلی که برای زندگی کردن داریم فکر کنیم.» مزایای منزوی بودن استیون چباسکی پ‌ن: اگر خواستید این کتاب را بخوانید، به هیچ عنوان سراغ ترجمه‌ی معصومه تاجمیری و نشر آثار امین نروید و اگر رفتید انتظار جمله بندی افتضاح و غلط‌های املایی بی‌شمار را داشته باشید!
برای اولین بار که این عنوان را فکر کردم تنها کلمه‌ای که در ذهنم آمد «آزادی» بود. آزادی تنها کلمه‌ای است که فکر می‌کنم تا به حال درست درکش نکردم و احتمالاً تا آخر عمرم (جدا از بحث جبر و اختیار) نمی‌توانم وجودش را احساس کنم؛ اما با این حال تنها چیزی که دوست دارم حداقل یک بار با تمام وجودم احساسش کنم همین آزادی غریب است! دومین کلمه‌ای که دوست دارم «امید» است. نه امید واهی و الکی بلکه «امید واقعی»؛ این که بشنوم:« حتماً روزی همه چیز‌ درست خواهد شد» یا این که هر
سلام رها جان. چرا برای تو می‌نویسم؟ نمی‌دانم. شاید چون تو منی و من توام و اصلا چه می‌دانم! از این چیزها. خب.شانزده سالگی. خیلی معمولی بود. قطعا هفده سالگی هم همینطور خواهد بود. احتمالا تنها حالت غیرعادی شدن هفده سالگی پیدا کردن قدرت ابرانسانی‌ای، چیزی باشد. به نظرت اگر از این قدرتها داشتم در دسته کدام ابرانسان‌ها قرار می‌گرفتم؟ خب من خسته‌تر از این حرف‌هایم که بخواهم مدام در کوچه پس کوچه‌های شهر کشیک بکشم و با جنایت مبارزه كنم و در راه عدالت کاری کنم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

غرور لی لی موزیک سه سوته خرید کن تحویل بگیر برق یار تاج امیرگلپابهگام(نقد علمی زیر هر پست) معبر جوان عاشورایی closed